سخن زندگی

ساخت وبلاگ
سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم می گیرنددرس ومشق خود راباید امروزیکی رابزنم ، اخم کنم و نخندم اصلاتابترسند ازمنوحسابی ببرندخط کشی آوردم درهوا چرخاندم …چشم ها درپی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق هارابگذارید جلو ، زود ، معطل نکنید !اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش داد زدمسومی می لرزید خوب گیر آوردم !!!صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زوددفترمشق حسن گم شده بوداین طرف آنطرف ، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچه؟؟؟بله آقا اینجاهمچنان می لرزید” پاک تنبل شده ای بچه بد ”” به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند”” مانوشتیم آقا ”بازکن دستت راخط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنماوتقلا می کرد چون نگاهش کردمناله سختی کردگوشه ی صورت اوقرمز شدهق هقی کرد وسپس ساکت شداما همچنان می گرییدمثل شخصی آرام بی خروش ونالهناگهان حمدالله درکنارم خم شدزیر یک میز ، کناردیوار ، دفتری پیدا کرد ……گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسنچون نگاهش کردم خوش خط وعالی بودغرق در شرم وخجالت گشتمجای آن چوب ستم ، بردلم آتش زدسرخی گونه او به کبودی گردید …..صبح فردا دیدمکه حسن با پدرش ویکی مرد دگرسوی من می آیند خجل و دل نگرانمنتظر ماندم منتا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله اییا که دعوا شایدسخت در اندیشه ی آنان بودمپدرش بعدِ سلام گفت : لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما ”گفتمش چی شده آقا رحمان ؟؟؟گفت : این خنگ خداوقتی از مدرسه برمی گشتهبه زمین افتاده بچه ی سر به هوایا که دعوا کردهقصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمشمتورم شده استدرد سختی داردمی بریمش دکتر با اجازه آقا …….چشمم افتاد به چشم کودکغرق اندوه وتاثرگشتممنِ شرمنده معلم بودملیک آن کودک خرد وکوچکاین چنین درس بزرگی می دادبی کتاب ودفتر ….من چه کوچک بودماو سخن زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت سخن زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsighal بازدید : 1 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 14:43

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم می گیرنددرس ومشق خود راباید امروزیکی رابزنم ، اخم کنم و نخندم اصلاتابترسند ازمنوحسابی ببرندخط کشی آوردم درهوا چرخاندم …چشم ها درپی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق هارابگذارید جلو ، زود ، معطل نکنید !اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش داد زدمسومی می لرزید خوب گیر آوردم !!!صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زوددفترمشق حسن گم شده بوداین طرف آنطرف ، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچه؟؟؟بله آقا اینجاهمچنان می لرزید” پاک تنبل شده ای بچه بد ”” به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند”” مانوشتیم آقا ”بازکن دستت راخط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنماوتقلا می کرد چون نگاهش کردمناله سختی کردگوشه ی صورت اوقرمز شدهق هقی کرد وسپس ساکت شداما همچنان می گرییدمثل شخصی آرام بی خروش ونالهناگهان حمدالله درکنارم خم شدزیر یک میز ، کناردیوار ، دفتری پیدا کرد ……گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسنچون نگاهش کردم خوش خط وعالی بودغرق در شرم وخجالت گشتمجای آن چوب ستم ، بردلم آتش زدسرخی گونه او به کبودی گردید …..صبح فردا دیدمکه حسن با پدرش ویکی مرد دگرسوی من می آیند خجل و دل نگرانمنتظر ماندم منتا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله اییا که دعوا شایدسخت در اندیشه ی آنان بودمپدرش بعدِ سلام گفت : لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما ”گفتمش چی شده آقا رحمان ؟؟؟گفت : این خنگ خداوقتی از مدرسه برمی گشتهبه زمین افتاده بچه ی سر به هوایا که دعوا کردهقصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمشمتورم شده استدرد سختی داردمی بریمش دکتر با اجازه آقا …….چشمم افتاد به چشم کودکغرق اندوه وتاثرگشتممنِ شرمنده معلم بودملیک آن کودک خرد وکوچکاین چنین درس بزرگی می دادبی کتاب ودفتر ….من چه کوچک بودماو سخن زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت سخن زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsighal بازدید : 16 تاريخ : شنبه 5 اسفند 1402 ساعت: 4:37

ابو علی سینا میفرمایند :

هر چیزی کمش دارو است

متوسطش غذا است

و زیادش سم است

حتی محبت کردن

این جمله بوعلی سینا را باید با طلا نوشت و هر منزلی نصب کرد

سخن زندگی...
ما را در سایت سخن زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsighal بازدید : 17 تاريخ : شنبه 5 اسفند 1402 ساعت: 4:37

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم می گیرنددرس ومشق خود راباید امروزیکی رابزنم ، اخم کنم و نخندم اصلاتابترسند ازمنوحسابی ببرندخط کشی آوردم درهوا چرخاندم …چشم ها درپی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق هارابگذارید جلو ، زود ، معطل نکنید !اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش داد زدمسومی می لرزید خوب گیر آوردم !!!صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زوددفترمشق حسن گم شده بوداین طرف آنطرف ، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچه؟؟؟بله آقا اینجاهمچنان می لرزید” پاک تنبل شده ای بچه بد ”” به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند”” مانوشتیم آقا ”بازکن دستت راخط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنماوتقلا می کرد چون نگاهش کردمناله سختی کردگوشه ی صورت اوقرمز شدهق هقی کرد وسپس ساکت شداما همچنان می گرییدمثل شخصی آرام بی خروش ونالهناگهان حمدالله درکنارم خم شدزیر یک میز ، کناردیوار ، دفتری پیدا کرد ……گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسنچون نگاهش کردم خوش خط وعالی بودغرق در شرم وخجالت گشتمجای آن چوب ستم ، بردلم آتش زدسرخی گونه او به کبودی گردید …..صبح فردا دیدمکه حسن با پدرش ویکی مرد دگرسوی من می آیند خجل و دل نگرانمنتظر ماندم منتا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله اییا که دعوا شایدسخت در اندیشه ی آنان بودمپدرش بعدِ سلام گفت : لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما ”گفتمش چی شده آقا رحمان ؟؟؟گفت : این خنگ خداوقتی از مدرسه برمی گشتهبه زمین افتاده بچه ی سر به هوایا که دعوا کردهقصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمشمتورم شده استدرد سختی داردمی بریمش دکتر با اجازه آقا …….چشمم افتاد به چشم کودکغرق اندوه وتاثرگشتممنِ شرمنده معلم بودملیک آن کودک خرد وکوچکاین چنین درس بزرگی می دادبی کتاب ودفتر ….من چه کوچک بودماو سخن زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت سخن زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsighal بازدید : 18 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 16:58

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم می گیرنددرس ومشق خود راباید امروزیکی رابزنم ، اخم کنم و نخندم اصلاتابترسند ازمنوحسابی ببرندخط کشی آوردم درهوا چرخاندم …چشم ها درپی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق هارابگذارید جلو ، زود ، معطل نکنید !اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش داد زدمسومی می لرزید خوب گیر آوردم !!!صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زوددفترمشق حسن گم شده بوداین طرف آنطرف ، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچه؟؟؟بله آقا اینجاهمچنان می لرزید” پاک تنبل شده ای بچه بد ”” به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند”” مانوشتیم آقا ”بازکن دستت راخط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنماوتقلا می کرد چون نگاهش کردمناله سختی کردگوشه ی صورت اوقرمز شدهق هقی کرد وسپس ساکت شداما همچنان می گرییدمثل شخصی آرام بی خروش ونالهناگهان حمدالله درکنارم خم شدزیر یک میز ، کناردیوار ، دفتری پیدا کرد ……گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسنچون نگاهش کردم خوش خط وعالی بودغرق در شرم وخجالت گشتمجای آن چوب ستم ، بردلم آتش زدسرخی گونه او به کبودی گردید …..صبح فردا دیدمکه حسن با پدرش ویکی مرد دگرسوی من می آیند خجل و دل نگرانمنتظر ماندم منتا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله اییا که دعوا شایدسخت در اندیشه ی آنان بودمپدرش بعدِ سلام گفت : لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما ”گفتمش چی شده آقا رحمان ؟؟؟گفت : این خنگ خداوقتی از مدرسه برمی گشتهبه زمین افتاده بچه ی سر به هوایا که دعوا کردهقصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمشمتورم شده استدرد سختی داردمی بریمش دکتر با اجازه آقا …….چشمم افتاد به چشم کودکغرق اندوه وتاثرگشتممنِ شرمنده معلم بودملیک آن کودک خرد وکوچکاین چنین درس بزرگی می دادبی کتاب ودفتر ….من چه کوچک بودماو سخن زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت سخن زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsighal بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 4:17

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم می گیرنددرس ومشق خود راباید امروزیکی رابزنم ، اخم کنم و نخندم اصلاتابترسند ازمنوحسابی ببرندخط کشی آوردم درهوا چرخاندم …چشم ها درپی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق هارابگذارید جلو ، زود ، معطل نکنید !اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش داد زدمسومی می لرزید خوب گیر آوردم !!!صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زوددفترمشق حسن گم شده بوداین طرف آنطرف ، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچه؟؟؟بله آقا اینجاهمچنان می لرزید” پاک تنبل شده ای بچه بد ”” به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند”” مانوشتیم آقا ”بازکن دستت راخط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنماوتقلا می کرد چون نگاهش کردمناله سختی کردگوشه ی صورت اوقرمز شدهق هقی کرد وسپس ساکت شداما همچنان می گرییدمثل شخصی آرام بی خروش ونالهناگهان حمدالله درکنارم خم شدزیر یک میز ، کناردیوار ، دفتری پیدا کرد ……گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسنچون نگاهش کردم خوش خط وعالی بودغرق در شرم وخجالت گشتمجای آن چوب ستم ، بردلم آتش زدسرخی گونه او به کبودی گردید …..صبح فردا دیدمکه حسن با پدرش ویکی مرد دگرسوی من می آیند خجل و دل نگرانمنتظر ماندم منتا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله اییا که دعوا شایدسخت در اندیشه ی آنان بودمپدرش بعدِ سلام گفت : لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما ”گفتمش چی شده آقا رحمان ؟؟؟گفت : این خنگ خداوقتی از مدرسه برمی گشتهبه زمین افتاده بچه ی سر به هوایا که دعوا کردهقصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمشمتورم شده استدرد سختی داردمی بریمش دکتر با اجازه آقا …….چشمم افتاد به چشم کودکغرق اندوه وتاثرگشتممنِ شرمنده معلم بودملیک آن کودک خرد وکوچکاین چنین درس بزرگی می دادبی کتاب ودفتر ….من چه کوچک بودماو سخن زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت سخن زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsighal بازدید : 25 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 14:06

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم می گیرنددرس ومشق خود راباید امروزیکی رابزنم ، اخم کنم و نخندم اصلاتابترسند ازمنوحسابی ببرندخط کشی آوردم درهوا چرخاندم …چشم ها درپی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق هارابگذارید جلو ، زود ، معطل نکنید !اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش داد زدمسومی می لرزید خوب گیر آوردم !!!صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زوددفترمشق حسن گم شده بوداین طرف آنطرف ، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچه؟؟؟بله آقا اینجاهمچنان می لرزید” پاک تنبل شده ای بچه بد ”” به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند”” مانوشتیم آقا ”بازکن دستت راخط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنماوتقلا می کرد چون نگاهش کردمناله سختی کردگوشه ی صورت اوقرمز شدهق هقی کرد وسپس ساکت شداما همچنان می گرییدمثل شخصی آرام بی خروش ونالهناگهان حمدالله درکنارم خم شدزیر یک میز ، کناردیوار ، دفتری پیدا کرد ……گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسنچون نگاهش کردم خوش خط وعالی بودغرق در شرم وخجالت گشتمجای آن چوب ستم ، بردلم آتش زدسرخی گونه او به کبودی گردید …..صبح فردا دیدمکه حسن با پدرش ویکی مرد دگرسوی من می آیند خجل و دل نگرانمنتظر ماندم منتا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله اییا که دعوا شایدسخت در اندیشه ی آنان بودمپدرش بعدِ سلام گفت : لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما ”گفتمش چی شده آقا رحمان ؟؟؟گفت : این خنگ خداوقتی از مدرسه برمی گشتهبه زمین افتاده بچه ی سر به هوایا که دعوا کردهقصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمشمتورم شده استدرد سختی داردمی بریمش دکتر با اجازه آقا …….چشمم افتاد به چشم کودکغرق اندوه وتاثرگشتممنِ شرمنده معلم بودملیک آن کودک خرد وکوچکاین چنین درس بزرگی می دادبی کتاب ودفتر ….من چه کوچک بودماو سخن زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت سخن زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsighal بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 17:13

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم می گیرنددرس ومشق خود راباید امروزیکی رابزنم ، اخم کنم و نخندم اصلاتابترسند ازمنوحسابی ببرندخط کشی آوردم درهوا چرخاندم …چشم ها درپی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق هارابگذارید جلو ، زود ، معطل نکنید !اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش داد زدمسومی می لرزید خوب گیر آوردم !!!صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زوددفترمشق حسن گم شده بوداین طرف آنطرف ، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچه؟؟؟بله آقا اینجاهمچنان می لرزید” پاک تنبل شده ای بچه بد ”” به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند”” مانوشتیم آقا ”بازکن دستت راخط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنماوتقلا می کرد چون نگاهش کردمناله سختی کردگوشه ی صورت اوقرمز شدهق هقی کرد وسپس ساکت شداما همچنان می گرییدمثل شخصی آرام بی خروش ونالهناگهان حمدالله درکنارم خم شدزیر یک میز ، کناردیوار ، دفتری پیدا کرد ……گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسنچون نگاهش کردم خوش خط وعالی بودغرق در شرم وخجالت گشتمجای آن چوب ستم ، بردلم آتش زدسرخی گونه او به کبودی گردید …..صبح فردا دیدمکه حسن با پدرش ویکی مرد دگرسوی من می آیند خجل و دل نگرانمنتظر ماندم منتا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله اییا که دعوا شایدسخت در اندیشه ی آنان بودمپدرش بعدِ سلام گفت : لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما ”گفتمش چی شده آقا رحمان ؟؟؟گفت : این خنگ خداوقتی از مدرسه برمی گشتهبه زمین افتاده بچه ی سر به هوایا که دعوا کردهقصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمشمتورم شده استدرد سختی داردمی بریمش دکتر با اجازه آقا …….چشمم افتاد به چشم کودکغرق اندوه وتاثرگشتممنِ شرمنده معلم بودملیک آن کودک خرد وکوچکاین چنین درس بزرگی می دادبی کتاب ودفتر ….من چه کوچک بودماو سخن زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت سخن زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsighal بازدید : 32 تاريخ : جمعه 3 آذر 1402 ساعت: 15:52

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم می گیرنددرس ومشق خود راباید امروزیکی رابزنم ، اخم کنم و نخندم اصلاتابترسند ازمنوحسابی ببرندخط کشی آوردم درهوا چرخاندم …چشم ها درپی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق هارابگذارید جلو ، زود ، معطل نکنید !اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش داد زدمسومی می لرزید خوب گیر آوردم !!!صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زوددفترمشق حسن گم شده بوداین طرف آنطرف ، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچه؟؟؟بله آقا اینجاهمچنان می لرزید” پاک تنبل شده ای بچه بد ”” به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند”” مانوشتیم آقا ”بازکن دستت راخط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنماوتقلا می کرد چون نگاهش کردمناله سختی کردگوشه ی صورت اوقرمز شدهق هقی کرد وسپس ساکت شداما همچنان می گرییدمثل شخصی آرام بی خروش ونالهناگهان حمدالله درکنارم خم شدزیر یک میز ، کناردیوار ، دفتری پیدا کرد ……گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسنچون نگاهش کردم خوش خط وعالی بودغرق در شرم وخجالت گشتمجای آن چوب ستم ، بردلم آتش زدسرخی گونه او به کبودی گردید …..صبح فردا دیدمکه حسن با پدرش ویکی مرد دگرسوی من می آیند خجل و دل نگرانمنتظر ماندم منتا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله اییا که دعوا شایدسخت در اندیشه ی آنان بودمپدرش بعدِ سلام گفت : لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما ”گفتمش چی شده آقا رحمان ؟؟؟گفت : این خنگ خداوقتی از مدرسه برمی گشتهبه زمین افتاده بچه ی سر به هوایا که دعوا کردهقصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمشمتورم شده استدرد سختی داردمی بریمش دکتر با اجازه آقا …….چشمم افتاد به چشم کودکغرق اندوه وتاثرگشتممنِ شرمنده معلم بودملیک آن کودک خرد وکوچکاین چنین درس بزرگی می دادبی کتاب ودفتر ….من چه کوچک بودماو سخن زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت سخن زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsighal بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 10:46

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم می گیرنددرس ومشق خود راباید امروزیکی رابزنم ، اخم کنم و نخندم اصلاتابترسند ازمنوحسابی ببرندخط کشی آوردم درهوا چرخاندم …چشم ها درپی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق هارابگذارید جلو ، زود ، معطل نکنید !اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش داد زدمسومی می لرزید خوب گیر آوردم !!!صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زوددفترمشق حسن گم شده بوداین طرف آنطرف ، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچه؟؟؟بله آقا اینجاهمچنان می لرزید” پاک تنبل شده ای بچه بد ”” به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند”” مانوشتیم آقا ”بازکن دستت راخط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنماوتقلا می کرد چون نگاهش کردمناله سختی کردگوشه ی صورت اوقرمز شدهق هقی کرد وسپس ساکت شداما همچنان می گرییدمثل شخصی آرام بی خروش ونالهناگهان حمدالله درکنارم خم شدزیر یک میز ، کناردیوار ، دفتری پیدا کرد ……گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسنچون نگاهش کردم خوش خط وعالی بودغرق در شرم وخجالت گشتمجای آن چوب ستم ، بردلم آتش زدسرخی گونه او به کبودی گردید …..صبح فردا دیدمکه حسن با پدرش ویکی مرد دگرسوی من می آیند خجل و دل نگرانمنتظر ماندم منتا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله اییا که دعوا شایدسخت در اندیشه ی آنان بودمپدرش بعدِ سلام گفت : لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما ”گفتمش چی شده آقا رحمان ؟؟؟گفت : این خنگ خداوقتی از مدرسه برمی گشتهبه زمین افتاده بچه ی سر به هوایا که دعوا کردهقصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمشمتورم شده استدرد سختی داردمی بریمش دکتر با اجازه آقا …….چشمم افتاد به چشم کودکغرق اندوه وتاثرگشتممنِ شرمنده معلم بودملیک آن کودک خرد وکوچکاین چنین درس بزرگی می دادبی کتاب ودفتر ….من چه کوچک بودماو سخن زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت سخن زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrsighal بازدید : 37 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 12:13